تذکرة الاولیاء-انتخاب پانزدهم

این بار و استثنائن،ذکرِ هفتاد و دومین شخصیت از اشخاص ذکر شده در تذکره الاولیاء را بصورت کاملتری آورده ام.البته دوستان برای مطالعه شرح کامل روایت عطّار از این شخصیت،می توانند به کتاب تذکرة الاولیاء عطّار نیشابوری براساس نسخه مصحح رنلد الین نیکلسن،نشر علم،صفحات 533 الی 544 مراجعه نمایند.


72.ذکر حسین منصورِ حلاّج،قدّس الله روحه العزیز

آن قتیل الله فی سبیل الله،آن شیرِ بیشة تحقیق،آن شجاع صفدر صدّیق،آن غرقة دریای موّاج،حسین منصور حلاّج-رحمه الله علیه.

کار او کاری عَجب بود و واقعیات و غرایب،که خاص او را بود،که هم در غایت سوز و اشتیاق بود،و در شدت لهب و فذاق.مست و بی قرار و شوریده روزگار بود.و عاشقِ صادق و پاکباز.و جدّ و جهدی عظیم داشت.و ریاضتی و کرامتی عجب.و عالی همت و رفیع قدر بود.

و او را تصانیف بسیار است،به الفاظی مشکل در حقایق،و اسرار و معانیِ محبتِ کامل. و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت.و دقت نظری،و فراستی داشت که کس را نبود.

و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند:«او را در تصوّف قدمی نیست».... و باز،بعضی او را به سحر نسبت کردند.... اما هر که بوی توحید به وی رسیده باشد،هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد.و هر که این سخن گوید سرّش از توحید خبر ندارد....

و پیوسته در ریاضت و عبادت بود،و در بیانِ معرفت و توحید،و در زیِ اهل صلاح،و در شرع و سنت بود که این سخن از او پیدا شد.

اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند،نه از جهت مذهب و دین بود،بلکه از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سر مستی او این بار آورد....

با جمعی صوفیان پیش جُنید آمد.و از جنید مسایل پرسید.جنید جواب نداد و گفت:زود باشد که سرِ چوب پاره سرخ کنی. گفت:آن روز که من سرِ چوب پاره سرخ کنم تو جامة اهل صورت پوشی. چنان که آن روز که ائمه فتوا دادند که او را بباید کشت! جنید در جامة تصوف بود،نمی نوشت.و خلیفه گفته بود که:خطّ جنید باید! جنید دستار و دُرّاعه در پوشید و به مدرسه شد،و جوابِ فتوا نوشت که:نَحنُ نَحکُم بالظّاهر،یعنی بر ظاهرِ حال کُشتنی است،و فتوا بر ظاهر است،اما باطن را خدای داند.

پرسیدند که:طریق به خدای چگونه است؟ گفت:دو قدم است و رسیدی؛یک قدم از دنیا برگیر،و یک قدم از عقبا.اینک رسیدی به مولا.

و گفت:خُلقِ عظیم آن بوَد که جفای خَلق در تو اثر نکند،پس از آن که حقّ را شناخته باشی.

نقل است که پرسیدند از صبر،گفت:آن است که دست و پای بُرند و از دار آویزند. و عجب آن که این همه با او کردند.

نقل است که شبلی را روزی گفت:یا ابابکر! دستی بر نه،که ما قصد کاری عظیم کرده ایم؛و سر گشتة کاری شده،و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم.

چون خلق در کار او متحیّر شدند، منکرِ بی­قیاس، و مُقرِّ بی­شمار پدید آمدند؛و کارهای عجایب از او بدیدند.زبان دراز کردند و سخنِ او به خلیفه رسانیدند. و جمله بر قتلِ او اتّفاق کردند،از آنکه می­گفت:اَنَا الحقّ. گفتند بگوی هو الحقّ. گفت:بلی،همه اوست.شما می­گویید که گم شده است.بلکه حسین گم شده است،بحرِ محیط گم نشود و کم نگردد. جنید را گفتند:این سخن که منصور می­گوید،تأویلی دارد؟ گفت:بگذارید تا بکشند،که نه روزِ تأویل است.

پس جماعتی از اهلِ علم بر وی خروج کردند،و سخنِ او را پیشِ مُعتصم تباه کردند.و علی­بن­عیسی راـکه وزیر بودـبر وی متغیّر گردانیدند.خلیفه بفرمود تا او را به زندان برند.... و یک بار ابن عطا کس فرستاد که ای شیخ! از این سخن که گفتی،عذر خواه تا خلاص یابی. حلاّج گفت:کسی که گفت،گو عذر خواه! ابن عطا چون این بشنید بگریست و گفت:ماخود چند یکِ حسین منصوریم.

پس دیگر بار حسین را ببردند تا بر دار کنند.صد هزار آدمی گرد آمدند.و او چشم گِرد می­آورد و می­گفت:حقّ،حقّ،حقّ،اَنَا الحقّ.

نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که:عشق چیست؟ گفت:امروز بینی،و فردا بینی،و پس فردا بینی.آن روزش بکشتند،و دیگر روزش بسوختند،و سوم روزش به باد بردادند؛یعنی عشق این است!

خادمِ او در آن حال وصیّتی خواست.گفت:نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بُوَد،و اگر نه،او تو را به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بُوَد،که در این حال با خود بودن کار اولیاست.

چون به زیر دارش بردند-به باب الطاق-قبله برزد،و پای بر نردبان نهاد. گفتند:حال چیست؟ گفت:معراجِ مردان سرِ دار است.پس،مِیزَری در میان داشت و طلیسانی بر دوش.دست برآورد،و روی به قبله مناجات کرد و گفت:آن چه او داند،کس نداند. پس بر سرِ دار شد. جماعت مریدان گفتند:چه گویی در ما که مریدانیم و این ها که منکرند،و تو را به سنگ خواهند زد؟ گفت:ایشان را دو ثواب است و شما را یکی؛از آن که شما را به من حُسن ظنّی بیش نیست،و ایشان از قوّتِ توحید به صلابتِ شریعت می جنبند.و توحید در شرع اصل بوَد،و حُسن ظنّ،فرع.

پس هرکسی سنگی می انداختند،شبلی-موافقت را-گِلی انداخت.حسین منصور آهی کرد. گفتند:از این همه سنگ هیچ آه نکردی،از گِلی آه کردن چه معنی است؟ گفت:آز آن که آن ها نمی دانند،معذورند.از او سختم می آید،که او می داند که نمی باید انداخت.

پس،دستش جدا کردند.خنده یی بزد.گفتند:خنده چیست؟ گفت:دست از آدمی بسته،باز کردن آسان است؛مرد آن است که دست صفات-که کلاه همت از تارَکِ عرش در می کشد-قطع کند. پس پا هایش ببریدند.تبسمی کرد.گفت:بدین پای سفرِ خاکی می روم،قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفرِ دو عالَم بکند.اگر توانید،آن قدم را ببرید!

پس،دو دستِ بریدة خون آلود در روی مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد.گفتند:این چرا کردی؟ گفت:خونِ بسیار از من برفت،و دانم که رویم زرد شده باشد.شما پندارید که زردیِ رویِ من از ترس است.خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم،که گلگونة مردان خونِ ایشان است. گفتند:اگر روی را به خون سرخ کردی،ساعد-باری-چرا آلودی؟ گفت:وضو می سازم.[گفتند:]چه وضو؟ گفت:رَکعَتانِ فِی العِشق،لا یَصِحَّ وُضُوء اِلاّ بِالدَّمِ / در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الاّ به خون.

پس،چشم ها برکندند.قیامتی از خلق برآمد.بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند.

پس خواستند که زبانش ببرند. گفت:چندان صبر کنید تا سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت:الهی! بدین رنج که برای تو بر من می برند،محرومشان مگردان! و از این دولتشان بی نصیب مکن! الحمدلله که دست و پای من بریدند در راه تو؛. اگر سر از تن باز کنند در مشاهدة جلال تو بر سرِ دار می کنند.

پس،گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند....

آخر سخن حسین این بود که گفت:حُبُّ الواحدِ اِفرادُ الواحد. و این آیت بر خواند:«یَستَعجِلُ بِهَا الَّذینَ آمَنُوا مُشفِقُونَ مِنها وَ یَعلَمونَ اَنَّهَا الحَقّ» (شورا-18) و این آخر کلام او بود.

پس زبانش ببریدند.و نماز شام بود که سرش ببریدند.و در میانِ سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد.و مردمان خروش کردند.و حسین،گویِ قضا به پایانِ میدانِ رضا برد.و از یک یکِ اندام او آواز می آمد که: انا الحقّ.

...

نقل است که شبلی گفت:منصور را به خواب دیدم،گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد؟ گفت:بر هر دو گروه رحمت کرد.آن که بر من شفقّت کرد،مرا بدانست؛و آن که عداوت کرد،مرا ندانست،از بهر حق عداوت کرد.به ایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند.



وَالحَمدُلله ربَّ العالمین،وَالصَّلوة علی محمّد وَ آلِه اَجمعین. تَمَّ الکِتاب بَعون المَلِک الوَهّاب. آمرزیده باد که چون بخواند کاتب را به فاتحه یاد کند.


نظرات 2 + ارسال نظر
احسان ن سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 20:43


"خادمِ او در آن حال وصیّتی خواست.گفت:نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بُوَد،و اگر نه،او تو را به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بُوَد،که در این حال با خود بودن کار اولیاست."

سپاس ادریس جان

ﺳﺎﻗﻲ چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 18:57

ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻮﺩ. ﮐﺎﺵ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺣﻼﺝ ﺭﻭ ﺩﺭ ~ﻳﺶ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد