داستان یک عکس

چند روز پیش بود که بهشب،یک عکس از آثار هنرمند و عکاس دوست داشتنی استان،حسن بردال را در وبلاگش به اشتراک گذاشت.به اعتقاد بهشب،برخی از عکس های این هنرمند به شدت قابلیت داستان شدن را دارد.او از خوانندگان وبلاگش خواسته بود تا در مورد این عکس داستانی بنویسند.داستان من اینچنین است:

حدود نه سال گذشته بود.آن زمان نوجوانی بود 17،18 ساله با برنامه هایی بزرگ در سر. باخبری که امروز بصورت اتفاقی از رادیوی اتاقک نگهبانی شنیده بود،یکهو پرت شده بود به نه سال پیش.
-کجا می ری مادر؟
-دارم می رم با امید بالای تپه درس بخونیم.
-صبر کن اسفند بیارم... پیر شی مادر،دیر نکنی به شب بخوریا... برو مواظب خودت باش.
-باشه.خداحافظ.
دوست دارد هرچه زودتر مقطع پیش دانشگاهی را تمام کند و کنکور و کنکوریان را به مبارزه بطلبد.این حس مبارزه جویی را از عموی شهیدش به ارث برده است.بر خلاف همکلاسی هایش اشتیاق فراوانی برای ورود به دانشگاه دارد. سعید امیدِ اول مدرسه است.معلم هایش بسیار دوستش می دارند و علی رغم توان اندک مالی خانواده اش و محروم بودن از خیلی مسائل شانسش در قبولی با رتبه عالی در دانشگاه را زیاد می دانند.همانطور که غرق در افکارش خود را پشت صندلی کلاس درس دانشگاه تصور می کند،کوچه ها را یکی یکی پشت سر می گدارد تا به خانه امید می رسد.
-کجایی بابا!یک ساعته منو دم در کاشتی.
-مامانم؛خودت که میشناسیش.
-اوه،خوبه هنوز کنکور نیومده و امتحان ندادی و نتیجه معلوم نیست.خب،تک فرزند بودن این دردسرا رو هم داره دیگه... حالا کجا بریم؟
-تپه همیشگی.
-بریم... راسی من کتاب هندسه ام رو هم آوردم.
-خوبه.اول هندسه رو مرور می کنیم بعدش فیزیک.
روی تپه بلند خارج شهر مشرف به نخلستان های اطراف سخت مشغول مطالعه اند.چیزی به غروب آفتاب نمانده و هوا گرگ و میش است.
-ولش کن سعید،فردا جوابش رو از آقای صادقی می پرسیم.
-یکم دیگه صبر کن،دارم به جواب می رسم.اگه شتابش رو صفر در نظر بگیریم شیبش میشه...
-پاشو دیگه سعید.الان شب میشه مامانت نگرانت میشه ها.
باشه بابا. تا تو کتابا رو جمع میکنی منم غروبو تماشا می کنم. می دونی که عاشق این لحظه ام.
-دیونه!
-ببین امید چقد قشنگه.
-آها.
سعید با ذوق و شوق و با خنده ادامه داد:
-ببین،ببین رفت پشت کوه.چه با شکوه. الان وقتشه پرنده ذهنت رو به پرواز درآری و به اهدافت فکر کنی.
-اوه اوه اوه.چه قلمبه سلمبه هم حرف می زنه. دیگه داری خسته ام می کنی.پاشو پاشو.دِ یالله دیگه.
سعید همانطور که لبخندی از سر رضایت بر لب داشت و به دور دست ها خیره شده بود گفت:
-میدونی امید! تو راه که میومدم به این فکر می کردم که اولین کاری که بعد از گرفتن مدرک مهندسیم می کنم اینه که یه خونه واسه خودم می سازم.یه خونه اصولی،استاندارد و خیلی بزرگ. بابا و مامانمم میارم پیش خودم. یه قسمت واسه اونا یه قسمتم واسه خودم و ر...
-چی؟چی؟ واسه خودت و کی؟ ر؟ ای ناقلا! ما رو باش به خیال خودمون تو همه اش به فکر درس و مشق و کتاب و جزوه ای و به چیز دیگه فکر نمی کنی. زود باش بگو این عروس خوشبخت کیه؟
-چی می گی تو واسه خودت؟
-باشه نگو. حالا که اینطور شد منم نمی گم امروز تو نامه ام واسه آرزو چی چیا نوشتم...
اما سعید اصلا حواسش به حرف های امید و داستان عشقش به آرزو نیست.او در فکر پی و شالوده خانه استاندارد و خیلی بزرگ اش است.
شب شده است. شهر به خواب رفته و همه در حال استراحتند.آخ که در این هوای سرد زیر پتوی گرم و نرم و بعد از یک روز پر کار خواب چه کیفی می دهد.سعید ضبط صوتش را به گوشش چسپانده و به کاست موسیقی ایرانی ای که تازه از پدرش کادو گرفته گوش می دهد.
دمدمای صبح است.آرامش،سکوت و دیگر هیچ.
ناگهان...
-به اطلاع عموم هم میهنان عزیز می رساند متأسفانه ساعت 5:26 دقیقه صبح امروز زمین لرزه ای به قدرت 6/6 ریشتر شهرستان بم در استان کرمان را لرزاند...
الان حدود نه سال است که سعید در آسایشگاهی در کرمان ساعت ها به دور دست خیره شده و به غروبِ آفتابِ خیالی اش نگاه می کند. اما دیگر نه با لبخند،نه با امیدو نه با پرواز پرنده خیال... دیگر نه مادری هست،نه خانه ای،نه امیدی،نه آرزویی و نه حتی... رؤیایی!
تنها دلخوشی اش شده است دستگاه پخش سی دی ای که به تازگی یکی از فامیل های دورشان از تهران برایش ارسال کرده.
«از درون خسته سوزان،می کنم فریاد،ای فریاد،ای فریاد». استاد شجریان می خواند و او هدفون به گوش همچنان که به افق بی انتها می نگرد تمام وجودش جمله زبان می شوند و تکرار می کند:ای فریاد... ای فریاد...

برای دیدن عکس در وبلاگ بهشب اینجا؛و بر ای خواندن داستان های دیگر اینجا را کلیک کنید.

نظرات 8 + ارسال نظر
گل جمعه 27 مرداد 1391 ساعت 21:53

شرا ۹ سال پیش؟؟رویا کیه؟؟؟

مانـالی یکشنبه 29 مرداد 1391 ساعت 07:49 http://daarchin.blogsky.com/


چقدر ملودرام بود
منم نوشتم،ولی داستان های دیگه رو که خوندم ترجیح دادم فعلن اقدامی نکنم!

کاش منتشرش کرده بودی...
این دومین داستانیه که تا حالا نوشتم! اولیش رو واسه وبلاگ شهاب نوشته بودم

ﺳﺎﻗﻲ دوشنبه 30 مرداد 1391 ساعت 03:35

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ
ﺻﺪﺍﻱ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺍﺳﺖ
"ﮔﻮﻳﻴﺎ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺁﻣﺪ
ﮔﻮﻳﻴﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﺳﺮ ﻣﻦ..."
ﺻﺪﺍﻱ
ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ
ﻣﻴﺸﻨﻮﻱ؟!
ﻭ ﺑﺎﺯ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ
ﺍﻳﻨﺒﺎﺭ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺭﺳﺎ
ﺳﻌﻴﺪ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﺳﻌﻴﺪ; ﺩﻝ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﻴﺮ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ
ﺍﻣﻴﺪ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺷﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﮒ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻟﺖ ﺳﻌﻴﺪ
ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺵ
ﺑﺨﻨﺪ
ﮐﺴﻲ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻳﺒﺎ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪﺕ...

شعر بسیار زیبایی بود.
قبلا هم با نمونه ای از کارهات آشنا شده بودم.حتما ادامه بده.انشالله موفق باشی...

ﺳﺎﻗﻲ دوشنبه 30 مرداد 1391 ساعت 03:44

ﮐﺎﺵ ﻳﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﻄﺎﻁ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺧﻄﺎﻃﻲ ﺭﻭ ﻭﺍﻟﺘﻮﻥ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺰﺍﺭﻳﻦ. ﻭ ﻧﻤﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻱ ﮐﺎﺭﻳﺘﻮﻥ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻩ

حتما خواهم نوشت. فقط کمی زمانبره...

صدای سکوت دوشنبه 30 مرداد 1391 ساعت 12:49 http://biabane.blogfa.com

اول جواب گل: چون 9 سال پیش زلزله بم اتفاق افتاد.
رویا میتونه کسی نباشه.
خیلی خوشگل بود.آفرین آفرین

مچکرم

ساقی دوشنبه 30 مرداد 1391 ساعت 16:09

خوشحالم که سبک نوشتاری منو پسندیدید و بهم انرژی مثبت دادید. همیشه فکر می کردم شاید شعرام کم محتوا باشن. بلاخره چیزیه که از دل بر میاد

خواهش میکنم. به نظرم محتوای شعرات بیشتر احساسیه ولی در مورد کلیتش باید آدم متخصصش نظر بده.به هرحال من که خوشم اومد.
مهم اینه که ادامه اش بدی و در معرض دید قرارش بدی تا نظرات مختلف درباره شون بتونه در ادامه کمکت کنه.
موفق باشی...

بهشب سه‌شنبه 31 مرداد 1391 ساعت 09:12 http://behshab.blogsky.com/

ممنون از حضور و شرکت در این برنامه وبلاگی

حسن بردال دوشنبه 6 شهریور 1391 ساعت 00:03 http://loor.blogsky.com

ممنون ادریس جان.
باعث خوشحالی من هست که این داستان رو به بهانه ی عکسی از من نوشتی.

شرمنده می کنی حسن آقای عزیز
ارادتمندیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد