خداحافظی

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود


امروز بعد از نزدیک به هشت سال (دقیقن هفت سال و نه ماه و بیست و یک روز) تصمیم به تسویه حساب و ترک محل کارم گرفتم.میشه گفت تقریبن آخرین نفر بودم از مجموعه ای که طی سال ها روابطی فراتر از همکار بودن بینمان شکل گرفته بود.رابطه ما بیشتر دوستانه و برادرگونه بود تا صرفن همکارانه.اگرچه در گذر این سال ها افرادی به این مجموعه اضافه یا از آن کم شدند تا اینکه به منِ آخرین بازمانده رسید ولی این اضاف و کم شدن ها هیچ گاه خللی در روابط صمیمانه ما بوجود نیاورد. هرگز روز ورودم به محیط کار و استخدامم را فراموش نخواهم کرد. روزی که من بیست و پنجمین نفر از نیروهای دفتر به شمار آمدم،و امروز آخرین نفرم که آن محیط سابقن با صفا را ترک می کنم.

گرچه پس از فوت مهدی حتی تنفس در فضای دفتر به سختی انجام می گرفت ولی به هر حال عادت به محیط،اندکی از بار تلخ نبود مهدی می کاست.امروز زمانی که داشتم وسائلم را جمع می کردم با هر تکه ای که در کارتن همراهم قرار می دادم احساس می کردم بخشی از روحم را از خود جدا می کنم و در کارتن میگذارم،آن هم با قساوت هرچه تمام تر! لحظه بسیار سختی بود. هنگام ترک دفتر در یک آن صدای تمام همکاران قدیم در گوشم پیچید که به خداحافظی ام پاسخ می دادند.صدای تک تک شان را،از قدیمی ها و جدیدها،واضح و رسا،گویی که همه آنجا حضور داشتند. از نسل قدیم؛ربیع مهربان و مهندس منصوری عزیز گرفته تا نسل جدید؛خالد ساده دل و عرفان،برادر دوست داشتنی ام.همه و همه بودند و صد البته مهدی همیشه خندان که در گوشه ای تنها ایستاده بود و با لبخند همیشگی اش برایم دست تکان می داد.

خُب دیگر،عاقبت هر آمدنی بالاخره رفتنی خواهد بود و امروز زمان رفتن من رسیده بود.و چه خوب که در وقت رفتن تعداد خاطرات خوب و شیرینم بسیار بسیار بیشتر از خاطرات بد و تلخم بودند.

بابت همه خاطرات شیرین مشترکی که داشتیم خدا را شاکرم و امیدوارم دوستانم هر کجای این دنیا-یا آن دنیا!-که هستند در سایه مرحمت الهی،سالم و شاد گذران امور کنند.و از خدا می خواهم در این مرحله جدید از زندگیم همچون همیشه لطفش را شامل حالم بگرداند.